بچه بودیم ، یه مرد خوش اخلاق مهربون همسایمون بود که بابام خیلی باهاش مخالف بود،
یه روز داداشم از بابام پرسید : چرا اینقد از مرده بد میگی، چرا از جلو در خونهش رد نشیم ؟ چرا باهاش حرف نزنیم؟ ، اون که همیشه میخنده ، خوش اخلاقه ...
بابام حرفشو قطع کرد گفت : آخه تو چی میفهمی ؟ من که نمیخوام کونت بذارم ، اونی که بهت میخنده میخواد ...
.
.
چند سال بعد معلوم شد مرده چیکاره بوده و من کونم رو مدیون پدرم هستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر